درونمایههای تعلیمی و اخلاقی چنان با انواع شعر و ادب فارسی درآمیخته است که هیچ یک از انواع ادبی را نمیتوان یافت که از این درونمایهها جدا باشد.
درونمایههای تعلیمی و اخلاقی چنان با انواع شعر و ادب فارسی درآمیخته است که هیچ یک از انواع ادبی را نمیتوان یافت که از این درونمایه جدا باشد.
آنچه ادبیات تعلیمی را شکل میدهد قصد و نیت صاحب اثر از تعلیم و آموزش است. تعلیم و تربیت همواره یکی از نخستین دغدغههای بشر بوده است و با تکامل ادبیات، بسیاری از ادیبان بر آن شدند تا با درآمیختن ادب و آموزههای پرورشی راه را برای رسیدن به این امر هموار کنند و ادب تعلیمی شکل گرفت.
منظور از ادبیات تعلیمی ادبیاتی است که نیکبختی انسان را در بهبود منش اخلاقی او میداند و خود را متوجه پرورش قوای روحی و تعالیم اخلاقی میکند.
اشعار رودکی، ناصرخسرو، سعدی، سنایی و مولانا آثاری ادبی و تعلیمی هستند که سرشار از زیباییها و معارف بلند فرهنگی و انسانیاند. به عنوان نمونه مولانا آورده است:
اندر این عالم هزاران جانور
میزید خوش عیش بی زیروزبر
شکر میگوید خدا را فخته
بر درخت و برگ شب ناساخته
حمد میگوید خدا را عندلیب
کاعتماد رزق بر توست ای مجیب
باز دست شاه را کرده نوید
از همه مردار ببریده امید
همچنین از پشه گیری تا به پیل
شد عیال الله و حق نعم المعیل
سعدی نیز که حکیمی بود که حکمتش را به دیگران تعلیم میکرد و معلمی دلسوز بود که دانشش را بیدریغ در اختیار دیگران قرار میداد، در باب دوم گلستان اشاره کرده:
صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن این طریق را
گفت آن گلیم خویش به در میبرد ز موج
وین جهد میکند که بگیرد غریق را
عرصه ادب تعلیمی گسترده است و جز آثاری که در راستای تعلیم و به خاطر سپردن علوم مختلف مانند صرف و نحو، طب و ریاضیات سروده و نوشته میشد بسیاری از آثار ادبی نیز اندیشهای را به مخاطب انتقال میداد و مخاطب از طریق آن به دیدگاه و اندیشههای اخلاقی و تربیتی دست میِیافت؛ حتی ادبیات غنایی نیز خالی از مختصات ادب تعلیمی نسیت از این رو در ادب غنایی و غزلهای شورآفرین و نیز در حماسه میتوان ردپای تعلیم و تربیت را یافت:
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بیخبر نرود
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
سواد دیده غمدیدهام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار
چرا که بی سر زلف توام به سر نرود
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شریعت بدین قدر نرود
من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به در نرود
سیاه نامهتر از خود کسی نمیبینم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو باشه در پی هر صید مختصر نرود
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به در نرود
نظر شما